خسته شدم از خورد شدن غرورم زیر پاهات...
واسه دو دقه حرف زدن باهات...
ازبیقراری...
وقتی میدونم علاقه ی به دیدنم نداری...
دلتنگی حس قشنگیه اما با تمام زیبایش...
داره بدجور عذابم میده...
چی میشه یه بار بیاد بگه حالمو میفهمه...
نه...
نه...
نه...
میدونم اگه بگه از روی ترحمه...
حاضرم تو تنهایی دنیایی خودم بمیرم...
اما یه ذره از محبت دنیایی کسی رو که ادعا میکنه دنیاشم رو نخوام...
فکرم آشفته ست...
دلم گریه میخواد...
اما نه مرد که گریه نمیکنه...
اما نه...
بازم اشکام رو گونه هام جاری شد...
اما خب بهتره بشه چون هیچی مثل اشک آرومم نمیکنه...
میخوام یه اعتراف بکنم...
گرچه پر درد و عذابم...
عذابتم بهم آرامش میده...
نمیدونم چرا و به چه دلیل اما احساس میکنم از خودم متنفرم...
احساس میکنم که کسی رو ندارم...
فکر کنم واسه اینه که اونو ندارم...
شاید بقیه فکر کنن دارم...
اما ندارم...
کسی رو که مال من باشه...
شاید خودخواهی باشه اما همه چیزش طبق خواسته من باشه...
فقط مال هم باشیم نه نگاه مردم...
خیلی داغونم...
شاید اونم حال منو داشته باشه...
به قول اون...
تو همیشه احساس میکنی بیشتر دوستمداری...
بیشتر ناراحت میشی...
رتبه بالا همیشه مال تو بوده...
من مردود...
بازم با خودم دعوا دارم انگار میخوام حق رو بدم به اون...
نظرات شما عزیزان:
یه تنها
ساعت10:58---30 آبان 1393
چرا همه ی نوشته های وبلاگت حاله منه؟همین الان با عشقم حرف زدم و حرفایی زد که گریه کنم با خوندن این مطلب دوباره اشکام دراومدن مرسی
ادامه مطلب